مهمان و مهمانی ( داستان کوتاه )
: خاک برسرتان با این طرز خوردنتان !
گوشتکوب را به دست گرفت و نخودها و یک تکه گوشت قرمز بزرگ را باچند دنبه ی بزرگ زردچوبه ای ، در یک کاسه بلور بزرگ به هم زد و گفت : با یه مقدار نمک هم عالی میشه . !!بعدبا تکه سنگکی به اندازه ی کف دست در داخل کاسه ، دستانش را چرخاند و لقمه را با تکه پیازی به دهان گذاشت . یک طرف صورتش مثل بادکنکی برآمده شد . یاد فیلم گنج قارون افتادم و فردین و ظهوری ........
" سیبل جان " داشت به ماها " طرز درست غذاخوردن " را یاد میداد و هی می خندید و با هر غش غش خنده اش روی گونه های تپل مپل اش چال عمیقی می افتاد . خودش می گفت : این چاه روی گونه ام بقول شوهرم قندان است توش یه قندان قایم کنی پیداش نمی کنی .
" سیبل جان " لقبی بود که بخاطر شباهت زیادچهره اش با چشم و ابرو و موهای بورش ، فک و فامیل که ارادت زیادی به شوهای کانال ترکیه داشتندو به این آوازخوان ، به او داده بودند .اما از گردن به پایین گروهبان گارسیا بود . یک هفته می رفت ایروبیک ، یک کیلو کم میکرد ، بعد دوباره آش همان آش بود کاسه همان کاسه ! می گفت : بخورید صحت بدن داشته باشید سیسقاها ! هاردا گوردون یئماخ نه دئماخ .............................
بعدازاینکه یک کاسه آبگوشت را با مخلفاتش به خورد شکم داد و دوغ گازداری نوشید ، گفت : برای اینکه اندامم هم مثل " سیبل " بشه چاره اش ورزش های طاقت فرسا نیست . یک شعبده بازی راه حل آن است ، کافیه یک پیراهن تنگ سیاه و چسبان بپوشم و بشم عین اون . و با برسی موهای طلایی اش را روی شانه اش ولو کرد و رفت لباس عوض کند . همه می شناختیم به خوبی خلق و خصوصیت رفتاری اش را . بسیارهم دل نازک بود و با دیدن فیلمی که شوهره به زنش خیانت می کرد و قصدکشتن او را داشت اشک می ریخت و شوهره را نفرین می کرد . خواهرش که مهمان او بودیم گفت : به برو هیکلش نگاه نکنید ، قلبش از قلب یک مورچه هم کوچکتره .حتی اگر فیلم باشه و دروغکی . بعد تلویزیون را بست و یک سی دی را به تقاضای بعضی مهمانان انداخت جایش و صداشو بلند کرد . سیبل در گرماگرم گفتگوی مهمانان رفت و یک لباس کاملا تنگ و سیاه چرمی و براق پوشید و جواهراتش را انداخت و با یک کفش پاشنه بلند سلانه سلانه آمد . تمام وزنش روی پاشنه ی لاغر دو کفش سیندرلایی بود . عده ای دست زدند و خواستند عین اون ادا در بیاره و برقصه . واقعا هم تمام حرکاتش را از حفظ بود . با هر قرکمری که میداد آبگوشت در معده ام زیرو رو می شد و قارو قور صدا می کرد . تا داد زد برایش کف بزنند و دست همه بالا بره ، زدم بیرون . مهمانی بوی پیاز می داد .
در گورستان هستیم . برای تدفین " سیبل جان " آمده ایم . دیروز ایست قلبی کرد . تنها پسرش که به زور دارو- درمان صاحبش شده بود گریه می کرد و زیر سایه تابوت مادر می رفت تا نورخورشید چشمش را نزند . شوهرش دست پسر را گرفته و با نگاهی به تجمع زنان در طرف دیگر لااله الا الله می گفت . خواهرش در حالی که صورتش را چنگ میزد و به سینه اش میزد با نگاهی چپ به آنطرف سرش را تکان تکان دادو زیرلب گفت : چشمات بسوزه ، دیوث !
گفتم : صداتو بیار پایین ، بازم با تو لج می افته . بخاطر پسرش مجبوری زیاد گیر ندی ...
از پشت تابوت می رفتیم و نگاه که می کردم "سیبل " مثل دنبه ای روی تابوت می لرزید ومن همش نگران بودم مبادا لیز بخورد و روی شانه ی مردها ولو بشود .
قبری که برایش آماده کرده بودند برای یک مانکن هم تنگ بود !